بازنویسی حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت

بازنویسی حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت 

بازنویسی حکایت صفحه 70 کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم

 

روزی روزگاری مردی جوان همراه همسرش درشهر کوچکی زندگی می کرد .

 

همسر مرد ، زنی کدبانو و خانه دار بود که همیشه سروقت برای او ناهار و شام حاضر می کرد . یک روز زن برای خرید به بیرون رفته بود و موقع ناهار شده بود ولی هنوز خبری از او نبود .

 

مرد که تا آن روز همیشه غذایش را سروقت خورده بود ، از شدت گرسنگی نمی دانست چه کند . از سر تنبلی سراغ سفره رفت تا شاید آنجا چیزی پیدا کند و تکه ای نان سوخته دید .

 

همان را در دهانش گذاشت و قورتش داد.چند دقیقه ای نگذشته بود که احساس کرد شکمش به شدت درد می کند . مرد از ترس جانش سریع خود را به دکتر رساند و ماجرا را برای او تعریف کرد .

 

دکتر پس از شنیدن حرف های مرد با خونسردی رو به منشی خود کرد و گفت : داروی چشم را بیاور تا چشمان این مرد را مداوا کنم.

 

مرد که از حرف دکتر شوکه شده بود گفت : من شکم درد دارد نه چشم درد. داروی چشم به چه درد من می آید!

 

دکتر گفت : اگر چشمانت خوب کار می کرد و درست می دیدی ، هیچ وقت نان سوخته را نمی خوردی و خودت را به این حال و روز نمی انداختی.